نفرین ابدی بر خواننده این برگها



«خانواده ام سی و سه سال پیش، در 1979، لیبی را ترک کرده بودند. شکاف عمیقی که خودِ امروزم را از پسربچه هشت ساله آن زمان جدا می کرد، همین بود. هواپیما می خواست از این شکاف بگذرد. بی تردید چنین سفرهایی دورازاحتیاط بودند. این یکی ممکن بود مهارتی را از من بگیرد که برای پرورشش خیلی زحمت کشیده بودم: اینکه چگونه دورازمکان ها و آدم هایی که دوست دارم زندگی کنم. جوزف برودسکی درست می گفت. ناباکف و کنراد هم همین طور. اینها هنرمندانی بودند که هرگز برنگشته بودند. هر یک از آنها، به روش خود، سعی کرده بود خودش را از کشورش رها کند. آنچه پشت سرگذاشته ای، از بین رفته است. اگر برگردی، با تباهی یا ویرانیِ هرآنچه برایت عزیز بوده مواجه می شوی. ولی دیمیتری شوستاکوویچ و بوریس پاسترناک و نجیب محفوظ هم درست می گفتند: هرگز وطنت را ترک نکن. اگر بروی، پیوندهایت با سرچشمه قطع می شود. ماننده کنده خشکیده ای خواهی بود، سخت و توخالی.

وقتی نه پای رفتن داشته باشی نه تاب برگشتن، چه می کنی؟»

منبع:t.me/whatisliterature



سال 2011 است، آدولف هیتلر در یک زمین چمن در مرکز برلین از خواب بیدار می شود، با حیرت به خیابان های بدون سربازان روسی و نیروهای نازی نگاه می کند، در یک کیوسک رومه فروشی که دنبال رومه های تبلیغاتی خودش است چشمش به تاریخ می افتد که 11 اوت 2011 را نشان می دهد، صاحب رومه فروشی به گمان اینکه بازیگر است با او وارد گفتگو می شود و بعدها از طریق رومه فروش به یک گروه برنامه ساز تلویزیونی معرفی می شود، هیتلر حرف ها و نظرات خودش را در برنامه های تلویزیونی مطرح می کند، در رسانه ها به عنوان یک کمدین به شهرت می رسد، از مزایای اینترنت و یوتیوب و شبکه های اجتماعی آگاه می شود، اما تمام حرف های جدی اش از نظر مردم به دیده ی طنز نگریسته می شوند، دیکتاتورها همینطوری هستند، اگر امکانش بود که بشود دیکتاتورها را در زمان به جلو فرستاد خیلی خوب می شد، اینطوری متوجه می شدند که چقدر نظرات مخرب، حرف های دیوانه وار و اعمال دیکتاتورگونه ی آنها در کمتر از صد سال آینده مضحک و خنده دار به نظر خواهد رسید، و اگر حرف هایشان از طرف مردم زمانه، جدی گرفته نمی شد، شاید آدم های بی گناه کمتری کشته می شدند، این مساله در مورد تمام دیکتاتورها صادق است.

تیمور ورمش در کتاب به خوبی توانسته از پس تحلیل شخصیت هیتلر بربیاید و با نگاه جامع و دقیقی که به جامعه ی آلمان دارد به لحن مناسب و تاثیرگذاری برسد، منتقدین هم از کتاب استقبال خوبی کرده اند.

میشائل تسو دربارۀ آن نوشته: «کتابی فوق‌العاده است، باورکردنی نیست که چگونه آدم پس از خواندن چند صفحه شروع به مشاهده و تحلیل مسائل از دید آدولف هیتلر می‌کند.» اشترن دربارۀ آن آورده: «از یک سو بی‌نهایت بامزه است، زیرا این مرد طرز سخن گفتن دیکتاتور را بی‌نقص بیان می‌کند. از طرف دیگر، خنده به سرعت در گلوی آدم گیر می‌کند.»

نکته ی قابل توجه در مورد ترجمه ی کتاب این که موسسه انتشارات نگاه، امتیاز ترجمه ی فارسی آن را از ناشر آلمانی خریداری کرده است. 

منبع:t.me/whatisliterature


 



ادبیات علیه استبداد، یک شاهکار است، روایت خلق یک شاهکار ادبیست، داستان جنگ ادبیات هست علیه استبداد، نبرد کلمات هست با دیکتاتوری

پاسترناک، دیکتاتوری استالین را از نزدیک لمس می کند و در فضای اختناق استبداد، آرام آرام داستان دکتر ژیواگو را می نویسد. با مرگ استالین، به امید چاپ داستانش، کتاب را در اختیار دولت جدید می گذارد، اما شرایط طوریست که امکان چاپ در دوران جدید هم وجود ندارد. پاسترناک از روی استیصال، کتاب را در اختیار یک ناشر ایتالیایی قرار می دهد، و ماجرای نبرد از همین جا آغاز می شود: کتاب در سرتاسر دنیا پرفروش می شود و جایزه ی نوبل ادبیات را برای نویسنده اش به ارمغان می آورد، تبدیل می شود به محل مناقشه ی بلوک غرب و شرق، یک جنگ ی به راه می اندازد و یک تنه کاری می کند که پایه های دیکتاتوری شوروی به لرزه بیفتد. پایان این ماجرای نفسگیر مشخص است: پاسترناک در تنهایی می میرد، اما کلمات راه خودشان را پیدا می کنند، دیکتاتوری محکوم به شکست است، ادبیات به تنهایی و یک تنه، استبداد را به زیر می کشد، و این تنها راه مبارزه است: گسترش آگاهی.



«استالین در اوایل دهه 1930 پایه های قدرتش را مستحکم کرد. او حیات ادبی کشورش را زیر نظارت سفت و سخت خودش برد. از این به بعد، ادبیات نه همپیمان حزب که خدمتکار حزب شد. نشاط و سرزندگی هنری دهه 1920 محو شد. استالین، که خودش در جوانی شاعر بود، اشتهای حیرت آوری برای خواندن رمان و شعر داشت. می گویند گاهی وقت ها روزی صدها صفحه شعر و داستان می خوانده است. او زیر عبارت هایی را که برایش ناخوشایند بود خط قرمز می کشید. در مباحث مربوط به این که چه نمایشنامه هایی در تئاترهای مسکو و لنینگراد باید به روی صحنه برود شرکت می کرد. یک بار به پاسترناک زنگ زد تا با او درباره این موضوع بحث کند که آیا اوسیپ ماندلتشام شاعر، در حرفه شاعری استاد و نابغه است یا نه این مکالمه ای بود که در واقع سرنوشت ماندلتشام، شاعر مغضوب، را رقم زد. استالین به این نتیجه رسید که نویسندگان باید مهم ترین جایزه ادبی کشور را، که به ناگزیر «جایزه استالین» نامیده شد، دریافت کنند.»

ادبیات علیه استبداد، نوشته ی پیر فین و پترا کووی، ترجمه ی بیژن اشتری، نشر ثالث، صفحه ی 32



دوست نادیده ای برایم نوشته بود:«دقیقا توی ذهن من شما شبیه یه مداحی سوک ترکی هستید.»، و من به همه ی نوحه های ترکی تاریخ فکر می کنم که دوست داشتم جایشان زندگی کنم و سینه به سینه جاری شوم در میان نسل های مختلف، و چه لذتی بالاتر از این!



اولین کتابی که سال 98 خواندم  و از خواندنش بی اندازه لذت بردم، کتابِ «روایت بازگشت» بود، یک ناداستان خواندنی از «هشام مطر» که برنده ی «جایزه ی پولیتزر 2017» شده است. پدر نویسنده «جاب الله مطر» یکی از سرشناس ترین مخالفین قذافی بوده، که با همکاری اطلاعات مصر، ربوده شده و به زندان مخوف ابوسلیم در لیبی منتقل می شود، دولت لیبی هیچ مسئولیتی در این مورد قبول نمی کند و ادعای ربوده شدن را تکذیب می کند، حالا نویسنده بعد از بیست و چند  سال از یده شدن پدرش به لیبی باز می گردد تا از سرنوشت نامعلوم او اطلاعاتی پیدا کند.

روایت کتاب خطی نیست، نویسنده در زمان های مختلف حرکت می کند، از گذشته و حال روایت می کند، مرحله به مرحله اطلاعات و تکه های پازل را در اختیار خواننده قرار می دهد و سعی می کند تا آخرین لحظات آنها را با خودش همراه کند، و به گمانم موفق هم عمل می کند. کتاب صرفا خاطرات نویسنده نیست، دردنامه ی تبعید پدرانی هست که سرزمین های گرفتاردرچنگال دیکتاتوری، آنها را از فرزندانشان جدا کرده است، و تبعیدشان کرده به یک مکان معلوم، تبدیل شده اند به آدم های مجهول المکان، که نه می شود مرگشان را باور کرد و برایشان مراسم سوگواری برگزار کرد و نه اینکه امید زنده ماندنشان را از دست داد.

در خلال روایت ها، لیبی را می بینیم و شرایط وحشتناک دیکتاتوری قذافی را که اجازه ی نفس کشیدن به مخالفینش را هم نمی دهد، و حسرت نسل های مختلف لیبی را که در زندان ها، به دور از فرزندان پیر می شوند، یک جایی نویسنده از آرزوهایش می نویسد و می گوید :«آرزوهایم معمولی بود. مانند آن پسر مشهور در اودیسه _به گمانم، مثل بیشتر پسرها_ آرزو می کردم دست کم پدرم مردی سعادتمند بود که در خانه ی خودش پیر می شد. ولی، برخلاف تلماخوس، هنوز، بعد از بیست و پنج سال، از «مرگ نامعلوم و سکوت» پدرم رنج می برم. من به قطعیتِ خاکسپاری ها غبطه می خورم. این قطعیت برایم رشک برانگیز است. چه احساسی باید داشته باشد که دست هایت را دور آن استخوان ها حلقه کنی، تصمیم بگیری که آنها را چگونه قرار بدهی، و بتوانی بر آن تکه خاک دست بسابی و دعایی بخوانی.»

لیبی آبستن انقلابیست که به بهار عربی معروف شده است، هشام مطر به کشور بازمی گردد تا شاید بتواند اطلاعات بیشتری پیدا کند، قبل از آن با سیف الاسلام، پسر قذافی گفتگوهای بی حاصلی داشته است، برای همین برمی گردد تا با بستگانش که به تازگی از زندان آزاد شده اند حرف بزند شاید نشانه ای از پدرش پیدا کند، اما همه ی روایت ها از سال 1996 که کشتار معروف زندان ابوسلیم اتفاق افتاده، در هاله ای از بی خبری و شک، فرو رفته است.

کتاب از 22 فصل تشکیل شده است، ترجمه ای هم که مژده دقیقی انجام داده است ترجمه ی مناسبی است، انتشارات نیلوفر در زمستان 97 این کتاب را چاپ کرده است.

امتیاز: چهار ستاره


پی نوشت: بالاخره تنبلی را گذاشتم کنار و صفحه ای هم در اینستاگرام برای معرفی کتاب هایی که می خوانم باز کردم:

What_is_literature



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Adam Ryan جویبار روان لباس ورزشي نگین سایتی برای معرفی برنامه های سیستم IOS پدیده عرش نوین عاشقانه اطلاعات شاید همین پل عابر پیاده